ایراندخت

دختری از ایران زمینم ، در پی بهبود آدمی ...

ایراندخت

دختری از ایران زمینم ، در پی بهبود آدمی ...

از خاطرات اعصاب

 

توی بخش نورولوژی یه مریض داشتیم که اسمش اقدس بود . خودم خوابونده بودمش . 10 روزی بستری بود . stroke in evolution  بود . اول که اومده بود خیلی اوضاعش وخیم نبود ولی روز به روز بدتر میشد . همراه هاش هم ولش کرده بودند و رفته بودند . این بود که اقدس خانم به هم اتاقیهاش هی غر میزد و همه رو عاجز کرده بود . دکتر ر هم به خاطر دل رحیمش نگهش داشته بود که کاملا سالم به خانواده تحویلش بده !  

روز آخر بخش میخواستم از یکی از اینترنها یه سوال بپرسم . بالای سر اقدس بود . عجله داشتم . اقدس هم تا منو دید شروع کرد به حرف زدن باهام . دیس آرتری داشت . من که متوجه نمیشدم چی میگه . فقط میفهمیدم میخواد یه چیزی براش بیارم . منم که مهربون ! با لحن پر محبتی هی میگفتم : باشه الان میگم بیارن واست ! دیدم با تعجب نگاهم میکنه . دوباره حرفشو تکرار کرد . باز هم اصرار کردم که باشه باشه صبر کن ، میارن واست !  

یه ساعتی که گذشت تازه فهمیدیم بیچاره کاغذ میخواسته که وصیت نامه بنویسه ! 

 

فصل 11 : قلب

امروز اول بخش قلبم بود . افتادم با دکتر ر مدیر گروه سابق قلب که از همه نظر ترسناکه !!!!!!!!!  منظم ترین آدمیه که توی دانشگاه ماست . سر ساعت 7 صبح راند رو شروع میکنه . باید ساعت 6:30 بخش باشم .  اونم من که ساعت 8 به زور بیدار میشم ! 

تازه دکتر داوود هم رزیدنتمه . از روز اول استجرها که ازش سوال میکردن رو فرستاده سراغ من که از خانم دکتر بپرسید ! مسوولتون اونه . 

از پسش بر میام ، نه ؟

زمان را دریاب*

من خوب میدانم که زندگی ، یکسر ، صحنه بازی است ؛   

من خوب میدانم . 

اما بدان که همه کس برای بازیهای حقیر آفریده نشده است . 

مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان . 

مگذار که زمان پشیمانی بیافریند . 

به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نامحدود  

به زندگی بیندیش که میخواهد باز ، بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند . 

به روزهای پر اندوهی بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد . 

به روزهایی که هزار نفرین ، حتی لحظه ای را باز نمیگرداند . 

در تمام لحظه هایی که تو میدانی ، میشناسی و خواهی شناخت ، 

به یاد داشته باش که روزها و لحظه ها هیچگاه باز نمیگردند . 

به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه زمان . 

 

 

*نادر ابراهیمی

پرستار و پزشک

امروز خانم دکتر حرف جالبی زد : 

پرستارها کارشون از ما خیلی سخت تره . بیچاره ها همه اش باید بیخ دل مریض باشن . نق نقهای مریضها رو گوش بدن . به همه سازش برقصن . آخرش هم مریض از کسی که تشکر میکنه پزشکه . 

تکیه گاه *

 چیزی خوفناک تر از تکیه گاه نیست . 

ذلت ٬ 

رایگان ترین هدیه هر پناهیست که می توان جست . 

 

 * نادر ابراهیمی

رزیدنت کم تجربه

 دکتر ص استریت دانشگاه خودمون بود . حتی یکی از کشیکهاشو هم نمیداد . باباش اتندمون بود و در نتیجه پارتی آقا کلفت  !حالا سال اولو باید توی بخش داخلی بدوه ! چند روز پیش توی اورژانس دیدمش . احوال کشیکشو پرسیدم . گفت دارم میمیرم . گفتم عادت نداری !!!!!!   بیچاره با درد فراوانی گفت : بعد از ۳ ماه دیگه عادت کردم .  

  

دیروز از اورژانس زنگ زدند که یه مشاوره داری . وقتی رفتم پرستار گفت مریض هایپو گلایسمیه . Bs=48 . پرسیدم پس واسه چی مشاوره دادن ؟ گفت:   دکتر ص داده . چون خودشو خیس کرده . رفتم بالای سر مریض . دیدم سر حال نشسته . پرسیدم : خوبی مادر ؟ جاییت درد نمیکنه ؟ دست و پاهاتو میتونی حرکت بدی ؟ زورت کم نشده ؟ زبونت سنگین نشده ؟  نرمال نرمال بود . معاینه اش کردم . هیچ نکته مثبتی نداشت . پرسیدم چی شد که بیحال شدی ؟ میگه : "دیشب هی عرق میکردم . امروز صبح که انسولینمو زدم کم کم ضعف کردم ."از علایم تشنج پرسیدم چیزی نداشت . گفتم : خودتو خیس نکردی ؟ گفت : "هان ! انقدر عرق کردم نگاه کنید ، لباسهام خیس خیس شده !"  

جالبه که وقتی از اینترن داخلی پرسیدم اندیکاسیون این مشاوره چی بود با خنده و عجز نگاهم میکنه و میگه : احتمالا بیکار نبودن تو ! 

 

همکلاسی سابق ؛ ایرادت اینه که مریض ندیدی . کم کم راه میفتی !

اینترن خاص !

از ۲ روز پیش بچه ها گیر داده اند که دکتر ( ر )  ٬ مدیر گروه بخش نورولوژی ٬ خیلی دوستم داره و فقط به من به چشم اینترنش نگاه میکنه  . دیروز روتیشن بود و من میتونم یگم از شر دکتر ( ر ) عزیز خلاص شدم و افتادم با دکتر ( آ )  . بچه ها همچنان به این علاقه شدید دکتر اصرار میورزیدند و ما هم هی انکار میکردیم !!!!!!   تا اینکه امروز وقتی دکتر داشت راند میکرد وسوسه شدم برم سر راندش . نمیدونید نیشش چطوری تا بناگوشش باز شد !  

س میگه نگفتم فقط تو رو میخواد ! تا تو اومدی سر حال اومد ! 

ما که چیزی نگفتیم . ولی خوب ٬ دکتر هم فقط  یه ذره از ارزشهای وجودیمونو درک کرده !

چند خط از نادر ابراهیمی

فرصتی برای بخشیدن ٬ فرصتی برای از یاد بردن... 

این مهلتی ست که از دست خواهی داد. 

ما ٬

فرصت های گریزنده را چون قاصدک ها به دست باد نشاندیم . 

ما ٬

در «خفاخانه»های ضمیر خویش چیزی را پنهان نگاه داشتیم ؛ 

پنهان و سرسختانه نگاه داشتیم . 

و روزی دانستیم  

ـ و تو نیز خواهی دانست ـ 

که زمان ٬ جاودان بودن همه چیز را نفی میکند . 

پوسیدگی بر هر آنچه پنهان شده است دست می یابد ؛ 

و افسوس به جای می ماند .

کد 44

دیشب یکی رو کشتیم

ساعت ۱۱:۴۰ شب از بخش زنگ زدن که تخت ۱۵ تنفسش مشکل داره . مریض سکته مغزی (ICH ) کرده بود . انسداد مری هم داشت . از 14/10 خوابیده بود . میدونستم شرایطش اصلا خوب نیست . به بچه ها گفتم احتمالا کد داریم . رفتم بالا .  

مریض دیسترس شدید تنفسی داشت . تعداد تنفس 34 تا  . تب 39 درجه آگزیلاری . و GCS = 4 . فشارش هم که از 90/140 رسیده بود به فشار سیستولی 50  . سمع ریه هم که خشونت صدا داشت خفن !  هول کردم . زنگ زدم به رزیدنت داخلی سال 2 .  گفت کد اعلام کن . ما هم اعلام کد 44 کردیم  . ظرف 3 دقیقه همه اعضای کد ریختند توی بخش اعصاب      . خانم دکتر ( د ) هم بود . 

 بالای سر مریض که رفتند دیدند داره نفس میکشه . خانم دکتر گفتند این که کد نمیخواد .  

من هم گفتم دکتر ( م ) گفتند کد بزنیم .  

همه اعضای کد راه افتادند که برن . خانم دکتر فرمودند یه ABG از مریض بگیرید . من هم بلافاصله سوپروایزرو گرفتم که : من که نمیتونم نبض اینو بگیرم . شما زحمتشو بکشید . در نتیجه سوپر ماندگار شد .  

در گیر غرولندهای خانم دکتر بودیم که این مریض کد نمیخواسته و ...  که یه دفعه مریض آپنه کرد . سوپر بهم گفت بدو کد بزن . و من هم دویدم .  

به محض اینکه همه اومدند دیدیم تنفس مریض برگشته !!!!  

 این دفعه دکتر ( م ) هم اومد . خانم دکتر هنوز غر میزد که این 88 سالشه . کد نمیخواسته و غیر از من ، سوپر ، اینترن داخلی و دکتر ( م ) که حرص میخوردیم   ، همه خونسرد به مریض نگاه میکردند  . انگار منتظر بودند بمیره . من شروع کردم به آمبو دادن . دکتر ( م ) گوشی گذاشت و گفت مریض که قلب نداره . خانم دکتر همپنان مقاومت میکرد : این چطوری نبض داره ولی قلب نداره ؟!!! کم مونده بود دیگه از دستش سرمو اینجوری بزنم به دیوار  .  

اینترن داخلی اومد آمبو رو از من گرفت و من هم مشفول ماساژ قلبی شدم . بقیه هم تلاش مذبوحانه ما  رو نگاه میکردند   . بالاخره زحمت کشیدند با دستور  دکتر ( م ) به مریض 2 ویال آدرنالین و 2 ویال آتروپین زدند . پرستار کد هم یه دفعه دچار عذاب وجدان شد و چند باری به بیمار بدبخت شوک داد .  اما قاعدتا بعد از این همه خونسردی ما مریض قرار نبود برگرده . 

 

این وقایع واسه ما دیگه عادی شده . راحت مرگ بیمارهای بد حالو میبینیم . اما آیا این میتونه توجیهی برای بی تفاوتیهامون باشه ؟ 

 

لغتنامه :   

GCS : میزان هوشیاری 

کد 44 : رمزیه که وقتی مریضی داره به سمت مرگ میره اعلام میکنند . اعضاش هم شامل رزیدنت داخلی ، بیهوشی ، پرسنل اتاق عمل ، پرستار و.... هستند . _ به بیانی ناقوس مرگ ! 

ABG : گاز خون شریانی

خدایا همیشه ممنونتم .

امروز فکر میکردم توی این ایام چه شانسی دارم که همه اشو کشیکم . یه بار هم نمیتونم برم مراسم . صبح دیدم یه ذره خلوته . گفتم از فرصت استفاده کنم و یه زیارت عاشورا بخونم . زیارت عاشورام که داشت تموم میشد پامو گذاشتم زمین که چشمتون روز بد نبینه . چنان دردی توی پام حس کردم که باعث شد فوری برش دارم !  

یه ساعتی گذشت و من خدا رو شکر میکردم که توی این فاصله مریض واسم نیومده . آخه با این پا چطور میرفتم سر مریض ؟!    یه دفعه تلفن رنگ زد . من لی لی کنان رفتم و خدا خدا میکردم که منو نخوان . یه صدای نا آشنا از بخش ارتوپدی بود که گفت یکی از بیمارهای ترخیصیشون سر گیجه داره . ازم خواست که برم ببینمش .   بخش ارتوپدی توی این بیمارستان اینترن ندارند . صدای بچه ها در اومد که "بگو نه . به تو چه ؟"  نمیدونم چی شد که دلم سوخت واسه مریض . اینا که اینترن نداشتند . کی مریضو میدید ؟    گفتم میام . اصلا یادم هم نبود که پامو از درد روی زمین هم نگذاشته ام ! گوشیو گذاشتم . پامو که روی زمین گذاشتم دیدم حتی یه ذره هم درد نداره .   موندم توی حکمت این بهبود ناگهانی . خدا خیلی بزرگه نه ؟ با چه سرعتی رفتم این نور چشمی خدا رو ببینم .   

 

                        

 خدایا چقدر بنده هاتو دوست داری . خدایا چقدر شرمنده اتم که این همه نافرمانی کرده ام . خدایا ببخشم .  

 

 السلام علی الحسین  

  

 و علی علی بن الحسین    

 

 و علی اولاد الحسین  

   

 و علی اصحاب الحسین  

 

یا حسین

یا حسین 

 

             

      

  

                          

کمبود امکانات

بعضی وقتها توی ساعتهایی که اورژانس شلوغ میشه کمبود امکانات بیداد میکنه . اورژانس ترکیده بود که یه مریض آوردند با کاهش سطح هوشیاری . آقای جوانی بود که میگفتند ناس خورده . GCS = 7 داشت . بیقرار بود . رفتم سراغ معاینه دقیقتر ! علایم حیاتی stable بود . سایز مردمکها میدریاز بود . به نور پاسخ نمیداد . رفلکسهاشو که میخواستم بگیرم دیدم چکش رفلکس نیست . یه کم دنبالش گشتم اما پیدا نشد که نشد . مونده بودم چی کار کنم . دیدم ذیغ وقته و نمیشه معطل کرد . یه دفعه فکری به ذهنم رسید . خوشحال دست به کار شدم . با کمال خونسردی پای مریضو توی بغلم گرفتم و با کناره داخلی دستم محکم به زانوش ضربه زدم . اون یکی پاش و دستهاش هم به همین ترتیب . رفلکسهاش سریع بود . داشتم نتم رو میگذاشتم که متوجه نگاههای متعجب همراهان بیمار شدم . تازه اون وقت بود که فهمیدم چه روش مبتکرانه ای به کار برده ام !!!  

 

پ.ن : ناس ماده ایه که از ترکیبات آهک درست میشه . افغانیها زیر زبونشون میگذارند تا خود بخود جذب شه . راستش ترکیب دقیقشو خودم هم نمیدونم !!!!!!!