ایراندخت

دختری از ایران زمینم ، در پی بهبود آدمی ...

ایراندخت

دختری از ایران زمینم ، در پی بهبود آدمی ...

هوا بس ناجوانمردانه گرم است آییییی........

با اجازه فروغ :  

   

من از نهایت تابستان حرف می زنم 

من از نهایت گرما  

و از نهایت تابستان حرف می زنم 

   

اگر به خانه من آمدی  

برای من ای مهربان برق بیاور 

و یک دریچه کولر که با آن 

به مطبوعی هوای بهار بنگرم . 

  

بهار غریب

من به درماندگی صخره و سنگ

من به آوارگی ابر و نسیم

من به سرگشتگی آهوی دشت

من به تنهایی خود می مانم .

من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی

گیسوان تو به یادم می آید

من در این شب که بلند است به اندازه حسرت زدگی

شعر چشمان تو را می خوانم

چشم تو ، چشمه شوق

چشم تو ، ژرف ترین راز وجود

....................................................

تو تماشا کن

که بهاری دیگر

                 پاورچین پاورچین

از دل تاریکی می گذرد

و تو در خوابی

                و پرستوها خوابند

و تو می اندیشی

به بهاری دیگر

                و به یاری دیگر

......................................................

نه بهاری

و نه یاری دیگر ؛

حیف ،

        اما من و تو

                   دور از هم می پوسیم

غمم از وحشت پوسیدن نیست

غمم از زیستن بی تو در این لحظه پر دلهره است

 .....................................................

دیگر از من تا خاک شدن راهی نیست

از سر این بام

            این صحرا

                   این دریا

                        پر خواهم زد

                                خواهم مرد

غم تو این غم شیرین را

-   با خود خواهم برد 

 

                                            حمید مصدق 

جامعه

این سومین باریه که حس بدی دارم و میترسم .

بار اولش وقتی بود که سرایدارمون اومد و گفت : خجالت میکشم بهتون بگم . چند بار خواستم بگم اما روم نشده . اینجا وقتی از خونه بیرون میایید چادر سر کنید .

من شوکه شدم که : ها ؟ چادر ؟

گفت : آخه مردم اینجا فرهنگشون پایینه . بالا نیست . از خونه که بیرون میایید مینشستن بیرون نگاه میکردند . این جوونها ها ! من چند بار دعواشون کردم . گفتم حق ندارید اینجا بنشینید . گفتند توی کوچه است ودلمون میخواد . گفتم اینجا خانواده ما زندگی میکنند ، سه تا خانم زندگی میکنند . حالا میرن اونطرف تر مینشینند . ولی دائم میان رد میشن . خیلی خجالت میکشیدم بگم بهتون . اینجا چند وقت پیش فهمیده بودند شوهر یکی نیست ، شبانه یکی روشو میپوشونه و میره سراغ خانومه . اونم دیگه قسمش میده به فاطمه زهرا و طرف سرد میشه ولش میکنه . شوهره هم وقتی میاد میره شکایت میکنه و ...  . ببخشید خانم دکترها بهتون گفتم ...

گفتم : نه . خوب کردین آقای ... که گفتید . شما جای پدر ما هستید . باید به ما بگید که ما رعایت کنیم .

وای که وقتی برگشتم توی پانسیون چه حالی داشتم . میترسیدم ، خجالت کشیده بودم ، و احساس گناه میکردم . اینجا داخل پانسیون آنتن دهی برای موبایل اصلا خوب نیست . هر بار برای حرف زدن باید بریم بیرون توی محوطه . و خوب هربار بدون هیچ حجابی اضافه بر حجاب داخل پانسیون میرفتم . معمولا هم حواسمون بود که کسی ما را نبینه . الان هم 20 روزی میشد که بیرون نرفته بودم . اولیت عکس العملم این بود که در رو تا میشد قفل کردم .

بار دوم فردای این تذکر بود . یه آقایی آخر وقت اومده بود درمانگاه و با چنان لبخند و روحیه بازی به من نگاه میکرد که فقط فرصت کردم دارو بنویسم وبدون توجه به این که ممکنه واقعا مریض باشه با سرعت و احترام بندازمش بیرون !

بار سوم هم دو سه شب پیش بود که یک مریض اورژانسی (؟) داشتم . سابقه سنگ کلیه داشت و الان هم یه کم cva تندرنس داشت و دردی در ناحیه اسکروتوم . ظاهر موجه . بعد از شرح حال البته بدون معاینه genitalia براش با بیشترین امکاناتی که داشتیم دارو گذاشتم . هیوسین ، ایندومتاسین و سنکل . بعد از دارو گرفتن اونقدر منطقی و با نگرانی صحبت کرد که ناچار شدم معاینه کنم . بد برخورد نکرد اما ....    حسم بهم میگه هدف چیز دیگه ای بود .

چرا جامعه اینقدر پسته . فقط ایران اینطوره ؟ روستاها اینطورند یا شهرها هم ...؟ زنها در هر جایی اینطور باید حس عدم امنیت داشته باشند ؟ الان یاد حرف آقای امراللهی میفتم ، سرپرستار اورژانس بیمارستان ف : هر مریضی که میاد میبینی سر و گوشش میجنبه براش 2 تا آمپول لازیکس بذار . پدرش در بیاد تا آدم شه !     البته بماند که خودش هم کم .... !