ایراندخت

دختری از ایران زمینم ، در پی بهبود آدمی ...

ایراندخت

دختری از ایران زمینم ، در پی بهبود آدمی ...

بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین

 

   

از جلوی در ورزشگاه رد میشوم . نگاهم می افتد به سوپری رو به روی ورزشگاه . وسوسه میشوم بروم و لواشک بخرم . مثل قدیمها . توی سوپری خانم مسنی نشسته . لواشکها را که برایم می آورد ، از آقای مسنی میپرسم که قدیمها توی این مغازه مینشست : دبیرستانی بودیم . می آمدیم برای ورزش اینجا . همیشه ازشون لواشک میخریدیم .  میگوید : خدا رحمتش کنه . هفت هشت سالی میشه که عمرش را داده به شما .  

دلم میگیرد . حساب میکنم ، از ان خاطرات روشن ۱۳ ۱۲ سال گذشته .  

پیر شدیم .