ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
یک روز به این فکر میکنی که چقدر این موجودات شادند از اینکه در باغی بزرگ مشغولند به زندگی . فکر میکنی که چقدر وضعشان نسبت به هم نوعانشان بهتر است . که آزادند و رها . که در بند نیستند . فضایی که برای زندگی در اختیارشان گذاشته شده چقدر سرسبز است . فردای آن روز میشنوی که همان باغ بزرگ ، مسلخی بوده برایشان . همان فضای سرسبز ، جایی بوده که شغالی بتواند بیاید و ... . اینجاست که دلت میگیرد و در فلسفه اش میمانی !
یک روز دلت به حال یکیشان میسوزد که مورد تهاجم بقیه است . که نمیگذارند راحت زندگی کند . که نمیگذارند غذا بخورد . تمهیداتی میچینی تا به او بیشتر رسیدگی کنی . فردایش میشنوی که شغال ... . خوشحال میشوی که دیروز بیشتر هوایش را داشتی .