همه کردنیها چو آمد به جای
ز جای مهی برتر آورد پای
به فر کیانی یکی تخت ساخت
چه مایه بدو گوهر اندر نشاخت
که چون خواستی دیو برداشتی
ز هامون به گردون برافراشتی
چو خورشید تابان میان هوا
نشسته برو شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت او
شگفتی فرومانده از بخت او
به جمشید بر گوهر افشاندند
مران روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فرودین
برآسوده از رنج روی زمین
بزرگان به شادی بیاراستند
می و جام و رامشگران خواستند
چنین جشن فرخ ازان روزگار
به ما ماند ازان خسروان یادگار
فراش باد صبا را گفته ، تا فرش زمردین بگسترد ؛
و دایه ابر بهاری را فرموده ، تا بنات نبات در مهد زمین بپرورد ...
آدمهایی هستند فراوان در جامعه . نزدیکند به تو . برخوردشان گرم و صمیمی است . با محبتند . ادعای مهربان بودن دارند . ادعای دوست بودن و دوست داشتن . بعد از مدتی یکرنگی با این دوستان ، به یک جایی میرسی که میبینی سرت کلاه گذاشته اند تا زیر کریکویید ... نه اینکه لزوما ضرر خاصی کرده باشی ، فقط اعتمادت خدشه دار شده و حس احمق بودن بهت دست داده . با این وجود چنان توجیهی میکنند که فراموش میکنی مسایلی را که قلبت را به درد آورده بود ... روز از نو روزی از نو !
حواست باشد که از یک سوراخ دوبار گزیده نشوی !
متاسفانه بحث جدیدی باز شده که درآمد معدودی پزشکان متخصص را با سایر اقشار جامعه مقایسه کرده است . جو سازی علیه پزشکان . از طرف همه پزشکان عمومی درد دل میکنم .
من یک پزشک عمومی هستم . 12 سال دوران تحصیل تا دیپلم را با بهترین نمرات سپری کرده ام . در همان دوران ، به جای تفریح و بازی و پارک و سینما و ... تمام وقتم را در خانه و برای درس خواندن گذاشته ام . در کنکور سراسری با رتبه زیر 500 قبول شدم . بعد از دو سال و نیم درسهای سنگین علوم پایه در یک کنکور مجدد شرکت کردم . بعد از قبولی وارد مرحله فیزیو پاتولوژی و سپس بیمارستان شدم . هر ماه یک کورس را سپر کردم تا کارکرد و بیماریهای تمام اجزای بدن را بیاموزم . بعد از سه سال مجددا یک کنکور دیگر به اسم پره اینترنی از درسهای آموخته شده در این مدت . اینترنی را با 12 الی 15 کشیک در ماه شروع کردم . 1/5 سال تقریبا یک روز در میان کشیک بودم که یعنی از صبح ساعت 7 که به بیمارستان میرفتم تا فردا عصر ساعت 3 که به خانه بر میگشتم بیدار ، در استرس و به دنبال بهبود حال بیمارانم بودم . عصر روزهای غیر کشیک را هم که از ساعت 3 در خانه بودم ، درس میخواندم . چون بدون درس خواندن نمیتوانستم بیماران را درمان کنم . البته در طول دوران اینترنی حقوق هم داشتم . ماهی 98 هزار تومان در سال 88 . بعد از اتمام درس در یکی از دور افتاده ترین مناطق کشور با کمترین امکانات مشغول به کار شدم . در شبانه روز حق خروج از محیط درمانگاه را نداشتم . فقط ماهی دو روز و نیم مرخصی رسمی . مگر اینکه خدا قسمت میکرد و جلسه ای بود که به خاطرش به شهر بروم . جمعیت حدود 12000 نفر تحت پوشش من بود . روزانه بین 120 تا 140 نفر را ویزیت میکردم . ضمنا یک روز درمیان به خانه های بهداشت سر میزدم و دفاتر بهداشتی ، پرونده های سلامت ، مادران باردار ، مسایل مربوط به نوزادان و ... را تنظیم میکردم . معاینه دانش آموزان مدارس ، آموزش مردم منطقه برای پیشگیری از بیماریها ، سیاستهای کنترل جمعیت و ... همه و همه به عهده من بود . حتی نیمه شبها هم درگیر بیماران بودم . برای این همه تلاش و زحمت و بیخوابی و دوندگی ، درآمد مناسبی نسبت به سایر همکارانم داشتم . فیش حقوقی 18880000 ریال . که البته 80% با فاصله 5 ، 6 ماه و 20% آن بعد از گذشت 1 سال از اتمام طرح به من داده شد .
الان ساکن شهر خودم هستم . سال گذشته 78 ساعت کشیک بیمارستان دولتی دادم . برای این 78 ساعت که بدون استراحت و فقط فعالیت و رسیدگی به بیماران «های ریسک» بود هنوز پولی دریافت نکرده ام . چون وضع مالی بیمارستان خوب نیست !
اگر 30 روز ماه در درمانگاهها در همین شهر روزانه شیفت بدهم ، حدود یک میلیون و دویست هزار تومان درآمد ماهیانه خواهم داشت که نسبت به مسوولیت سلامت بیماران که مهمترین سرمایه شان است زیاد جالب نیست .
در صورتی که خوب درس بخوانم ، تمام تلاشم را بکنم ، تخصص قبول خواهم شد . 15 کشیک در ماه ، باز هم مثل اینترنی ، با مسوولیت و بیخوابی بیشتر ، بدون اینکه حق کار در محل دیگری را داشته باشم ، به مدت لااقل 4 سال . البته تشکر میکنم از دولت که امسال حقوق رزیدنتها را افزایش داده و به ماهی 630 هزار تومان رسانیده اند . تا پارسال که 470 هزار تومان بود . پول غذا و بیمه را از این حقوق کم خواهند کرد . در خوشبینانه ترین حالت در 35 _ 34 سالگی یک پزشک متخصص خواهم شد . بدون هیچ سرمایه ای . که باز هم برای طرح باید به یک منطقه محروم بروم .
دوست جراحی دارم . میگفت : برای هر عمل جراحی آپاندیسیت 50 هزار تومان به حسابش واریز میکنند . بیشتر پول دریافتی به جیب بیمارستان و دولت میرود . در حالیکه یک معلم پیانو برای هر جلسه تدریس بی استرس و لذت بخش ، 60 هزار تومان از هر شاگرد میگیرد . یک آرایشگر برای کوتاهی مو در شهری مثل تهران بین 30 تا 50 هزار تومان . و ما با جان بیماران سر و کار داریم !
کلاهتان را قاضی کنید . هر بیماری وقتی از مطب دکتر بیرون میرود با خود درآمد پزشک را حساب میکند . از ویزیت 12 هزار تومانی که برای یک معاینه پزشک عمومی داده شاکی است . در حالیکه سلامتی اش را به دست می آورد . اما همین فرد ، وقتی برای خرید یک رژ لب یا یک دئودورانت و حتی چند بسته چیپس و شکلات و پفک بالای 15 هزار تومان پرداخت میکند خیلی هم راضی است !
من رشته ام را دوست دارم . با عشق وارد این کار شدم . با عشق بیمارانم را مداوا میکنم . اما دلم میشکند از اینکه میبینم مسوولین ، یا به علت ناآگاهی و یا مغرضانه انگشت اتهام به سوی این قشر زحمت کش دراز میکنند .
+ دلم گرم میشود . وقتی بعد از دو سال و نیم پرسنل درمانگاهی که طرحم را آنجا گذرانده ام تماس میگیرند و احوال میپرسند . درحال نوشتن این سطور محمد و سکینه تماس گرفتند و ابراز دلتنگی ...
+ اگر تلخ نوشتم ، اگر انشای خوبی ندارم ، اگر زیاد شد ببخشید . درد دل بود .
دکتر "بن" یکی از سختگیرترین اساتید بود . از آنهایی که دانشجویان در قرعه کشی ها تمام سعیشان را میکردند که حتی اگر شده با تقلب و باج دادن از زیر مسوولیت اینترنی اش فرار کنند . روز قرعه کشیِ ماه اول ، یا بدشانسی من بود و یا گول خوردنم ، نمیدانم ، اتند من شد . صبحها باید زودتر از بقیه اینترن ها می آمدی ، turn over بالای مریض کار را دوچندان میکرد . تقریبا هر روز صبح لااقل 6 بیمار جدید در بخش خوابانده بود و 6 بیمار ترخیصی و خلاصه پرونده هایی که جرات داشتی دقیق ننویسی ! وسواس شدید دکتر روی بیمارانش زبانزد بود .
یکی از روزهای مورنینگِ با دکتر ش بود که اتند عزیزم از من خواست شیرخوار 3 ماهه ای را که با شک به TE fistula بستری شده بود برای باریوم سوالو همراهی کنم . هرچه به این در و آن در زدم نشد که قبل از مورنینگ کودک را به رادیولوژی ببریم . دکتر ش هم که نمیدانم چرا زیاد دل خوشی از من نداشت ، با تهدید و دعوا مرا به مورنینگ کشاند . دل توی دلم نبود . مورنینگ که تمام شد با بیشترین سرعتی که در خودم سراغ داشتم به رادیولوژی رفتم . باریوم سوالو تمام شده بود و ابوالفضل را به بخش برده بودند . اولین کاری که بعد از دیدنش انجام دادم سمع ریه بود و کراکل منتشری که شنیده میشد . انگار دنیا بر سرم خراب شد . به دکتر بن تلفن زدم و با ترس و لرز اطلاع دادم . عصبانی شد و حق هم داشت . اشکم جاری شده بود . این لجبازی دکتر ش به قیمت یک برونکوسکوپی برای ابوالفضل کوچک ، قهر دکتر بن و یک لارنژیت 2 هفته ای ناشی از استرس برای من تمام شد .
ماه دوم مجددا قرعه کشی باید انجام میشد . اینبار هم قرعهء اینترن دکتر بن بودن به نام من افتاد . بدون چانه زدن پذیرفتم . وقتی برای گزارش یکی از بیمارها به اتاق اساتید رفتم به استاد اطلاع دادم که این ماه هم اینترنش هستم . نگاهی کرد که : اونوقت هر دو ماه را صفر میگیری خانم دکتر ... چند ثانیه نگاهش کردم ، با لبخندی که کم پیش میامد از صورتم محو شود گفتم : هر طور صلاح میدونید آقای دکتر . خندید : شوخی کردم . ازت راضیم . فقط اون ماجرا را فراموش نمیکنم .
حق داشت راضی باشد و حق داشت فراموش نکند . به گفته پرستارها یک دکتر بن دیگر شده بودم . حتی شبها وقتی در خانه بودم آزمایشهای بیمارانم را با تلفن پیگیری میکردم . به حدی درگیر بیماران شده بودم که استاد سختگیرم به من آرامش میداد . استادی که خودش استادِ استرس بود ! با دکتر بن بود که فهمیدم چقدر عاشق جراحی هستم و چقدر جراحی برای زندگیم مضر است . با او بود که هرچند ساده اما یکی از زیباترین تجربه های زندگیم را تجربه کردم ، دست شستن و کوتر . بعد از اینکه بخش جراحی تمام شد باز هم برای دیدن بیماران خاصی که کمتر پیش می آمدند صدایم میزد .
همیشه مدیونش هستم و همیشه دوستش دارم .
+ در درمانگاه مهر دکتر بن را در دفترچه بیمه کودکی دیدم که با تشخیص هیرشپرونگ قرار بوده عمل شود اما با مراجعه به دکتر بن و رژیم غذایی بهبود یافته بود .
نمیدانم میشود نامش را شجاعت گذاشت یا نه ...
اعتراف به اشتباه یکی از شجاعتهایی است که من دارم . بی پروا عذرخواهی میکنم . بدون ترس از شکستن غرورم ، بدون ترس از تحقیر ، فقط برای اینکه دلی را نشکسته باشم . گاهی زیاده روی میکنم در این اعترافها . گاهی از آنهایی عذرخواهی میکنم که خودشان خطاکارترند . اما ، همیشه ندای درونم پیروز میشود که : تو خطا نکن. و به همین دلیل یک وقتهایی اطرافیانم را گستاخ تر و پرتوقع تر میکنم .
دیشب هم عذرخواهی کردم . از کسی که زودترها رفتارش دلم را شکسته بود . اما به خاطر شکی که به او داشتم ناراحتش کرده بودم . در جواب پوزشم فقط به یک کلمه "باشه" قناعت کرد . ولی من ، الان وجدانم آرامتر است . هرچند هنوز به بیگناهی او اطمینان ندارم . حتی اگر مرا نبخشیده باشد ...
+ آرزوهایی دارم . منتظرم که برآورده شوند . خدایا نمیدانم در نظر تو من لیاقت آنها را دارم یا نه ... اما خودم فکر نمیکنم زیاد انسان بدی باشم . لااقل همیشه سعی کرده ام در خوب بودن . به بزرگواری نگاهم کن .
نمیدانم حکمتش بستن دری و باز کردن در دیگر است یا اینکه همه درها باز است . فقط ما بسته میپنداریمشان .
برای من این برف بزرگترین هدیه ای بود که در این شرایط شادم میکرد .
خدایا سپاس
.
.
+ این مدت که گذشت شرایط روحی فوق العاده بدی داشتیم . باز هم خدا را شکر
جذاب و مرموز است . نمیدانی درش را که باز کنی قرار است با چه چیزی مواجه شوی . نگاهش میکنی . از تمام زوایا بررسی اش میکنی . ظاهر تمیزی دارد . به نظر اصیل و با کیفیت می آید . دستی بر آن میکشی . پستی و بلندیهای نقشهایش به دلت مینشیند . انگار روح دارد . میخواهی اما ... اگر جعبه پاندورا باشد چه ؟ اگر با گشودنش بلاهای عالم بر سرت ببارند ؟ اگر آنچه درونش است پشیمانت کند ؟ اما نه . با باز نکردنش هیچ چیز عایدت نمیشود . جعبه آنجاست . منتظر که درش را بگشایی . یا جعبه پاندوراست و یا چراغ جادو . تا بازش نکنی نمیفهمی . پس تصمیمت را میگیری .
+ امیدوارم درونش نور باشد و شادی
مهمترین سرگرمی کودکی ام مطالعه بود . از خواندن کتابهای تاریخی گرفته تا یافتن زن روزهای قدیمی مادرم . با خواندن مطالبشان همان زمان الگویی برای خود انتخاب کردم . الگویی برگرفته از معنی اسمم ، عکسهای مجلات و سوابق خانوادگی . الگوی من کسی بود که باوجدان و مهربان است . بخشنده است . قوی است . کمرش به راحتی خم نمیشود . حق را همیشه رعایت میکند . رازدار و قابل اعتماد است . و تکیه گاهی برای اطرافیانش به حساب می آید . نمیدانم چقدر به این الگو نزدیک شدم . نمیدانم در آینده چگونه خواهم زیست ، چگونه خواهم مرد ، تنها آرزو دارم همان کسی باشم که لحظه ای از انصاف دور نمیشود . حتی اگر گاهی کودک درونش شیطنت کند .
امروز آغاز یک دوره جدیده . یک سال پر از آرزوهای رنگ و وارنگ پیش رومه . تلاشی برای بهتر بودن را باید آغاز کنم .
پ.ن : یکی از بزرگترین آرزوهام اینه که آرش عزیزمون زودتر سلامتیش را پیدا کنه و به آغوش خانواده برگرده .