ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
چند روز پیش یکی از آشنایان را دیدم . از وضعیت طرحم پرسید که گفتم هنوز تزم هم مونده !!! گفت : چقدر حقوق شما پزشکیا کمه . من به دخترم گفتم به هیچ وجه فکر پزشکی نباشه . بزنه پرستاری . هم ارزشش بیشتره !!!! هم حقوقشون
!!!!
مدتی که از اینترنت دور بودم با چند نفر از دوستان یه سفر توپ داشتیم که من رو از نوشتن باز داشته بود .
مدتی بود که میخواستم به مناسبت تمام شدن روزهای تحصیلم یک سفر دسته جمعی رو ترتیب بدم . با برنامه ریزی هایی که انجام دادیم بیشترین تعداد دوستان بین 17 تا 24 مهر off بودند . این شد که روز جمعه 17 مهر 88 سفر شمال به یاد ماندنی ما 5 نفر ( من ، آرا ، بازباران ، ر و ک ) آغاز شد . بچه ها از شهر های مختلف خودشون رو به شهر محل تحصیل رسوندند تا تور رو از اونجا آغاز کنیم . عصر روز جمعه همه وسایل رو جمع کردیم و با قطار راهی تهران شدیم . از لحظه ورود به کوپه همگی شروع کردیم به صلوات فرستادن و نذر کردن که شاید خدا دلش برامون بسوزه و هم کوپه ای نداشته باشیم . هنوز صلوات دهم رو نفرستاده بودیم که از بخت بد یه خانم خوش سر و زبون وارد کوپه شد . ما هم که خانم دکتر های مودب ...! به خاطر خانم هم کوپه ای مجبور شدیم زود تخت ها رو آماده کنیم اما ادبمون مانع از این نشد که به تلفن خواهر ر ، راهکارهای خواهر من برای بیهوش کردن خانم هم کوپه ای !!! ، چراغ خواب پرنور کوپه که برای خاموش کردنش ک ده ها بار رقص نور ایجاد کرد و آخرش هم خاموش نشد ، عکسهایی که با حرکات آکروبات گرفته میشد و خیلی چیزهای دیگر نخندیم . با این حال شب اول زود گذشت .
صبح روز شنبه به تهران رسیدیم . همه خواب آلود بودند و من همچنان به دلیل سوخت هسته ای پر انرژی !!! ساعت 8:50 صبح با قطار تهران – ساری در کوپه ای اختصاصی عازم شمال شدیم . توی قطار ک و آرا از خستگی بیهوش شدند . من و ر با mp3player من مشغول شدیم و باز باران با mp3player خودش . هر کدام برای دیگری شعر خودمون رو میخواندیم . با سر و صدای ما ک و آرا بیدار شدند و شیطنت همگانی شد .
از لحظه ای که وارد رشته کوههای البرز شدیم مناظر فوق العاده ای در مقابل ما خودنمایی میکرد .وارد تونلهای متعددی میشدیم و به محض خروج از تونل در مقابل جنگلهای سبز و زرد و قرمز را میدیدیم . همه سرها مون رو از کوپه بیرون برده بودیم و از هیجان فریاد میزدیم . قطار دقیقا از میان جنگلها میگذشت . یکی از زیباترین مناظر طبیعت بود که تا این لحظه دیده ام . ساعت 3:30 بعد از ظهر به قائمشهر رسیدیم . اونجا دو تا تاکسی گرفتیم و به سمت خزرشهر حرکت کردیم . در خزرشهر یه ویلای دو اتاق خوابه چوبی با تمام امکانات انتظارمون رو میکشید . ویلای 944 . به محض ورود وسایل رو پهن کردیم و بعد از حمام ، کمی استراحت و خرید به ساحل رفتیم .
روزهای شیرینی بود . دریا آرام و هوا خوب بود . خزرشهر در حدی خلوت بود که گاهی فکر میکردیم تنها ساکنین آنجا ما 5 نفریم . روزها را کنار دریا و با شنا ، بازی با موجها و بازی با ماسه های ساحل میکذراندیم . ک که خودش را دفن کرد ! عینک بازباران و لنزهایش در دریا گم شد و من دیگه نمیتونستم لنزهایش رو هم پیدا کنم !! ر پیش همه امون لو رفت و آرا که سوژه تلفنیمون بود ! من هم که زود میرفتم سر اصل مطلب و ....! 2 بار هم قایق سواری کردیم . عصر را به شوخی و شیطنت در ویلا و شب باز هم ساحل . در راه برگشتن از ساحل هم که میزدیم و میرقصیدیم تا ویلا . چقدر حسرت خوردیم که شب آخر خزرشهر شلوغ شد و دیکر نمیشد خواند و رقصید . یک روز هم به بابلسر رفتیم و در بازارش گشتیم . البته دردناکترین واقعه سفرمون قهر و دعوای ک بود که زود ترکمون کرد و نامه نوشت : خداحافظ تا قیامت .
چهارشنبه حدود 11 صبح بعد از یه خداحافظی دردناک از دریا به ساری رفتیم : خانه مادر آرا . خیلی خوش گذشت . خیلی محبت کردند . پذیرایی مفصل و بعد هم پارک تجن . باز هم خانه و باز هم پذیرایی مفصل و ایستگاه راه آهن : قطار تهران . این بار هم کوپه ای ها رو با اشاره و احترام و به کمک گارسون (!!!) بیرون کردیم . و تا تهران خندیدیم . به ر و بازباران که باز هم کل اندازی داشتند و بازباران که میخواست خودش و نظرات مرتبط را اثبات کند و تلفنهایی که برای سرکار گذاشتن همدیگر به هم میزدیم و آنتنی که میرفت و من که پیش بینی میکردم : داره می آد !! در تهران بازباران و آرا از من و ر جدا شدند . ما به دنبال خرید و اونها به دنبال استراحت ! البته بماند که بازباران لحظه به لحظه با ما تماس میگرفت تا یه وقت از ما عقب نمونه !!! بعدازظهر پنجشنبه رو باز پیش آرا رفتیم و شب سفر آخرمون انجام شد . بازگشت به شهر محل تحصیل . پنجشنبه 23 مهر 88 .
سفر خوبی بود . فکر میکنم به همه جز ک خوش گذشت . البته فکر میکنم خودش خرابش کرد . هم برای ما و هم برای خودش . اما با این حال از این سفر لذت بردیم . جای همه دوستانی که نتونستند بیایند خالی .
این پست بیشتر یه خاطره است که توش به طور اجمالی سفر شمالمون رو توصیف کردم . امیدوارم اگه حوصله داشتید و خوندیدش حوصله اتون رو سر نبرده باشه .