ایراندخت

دختری از ایران زمینم ، در پی بهبود آدمی ...

ایراندخت

دختری از ایران زمینم ، در پی بهبود آدمی ...

خواب بازگشت

دیشب خواب دیدم برای تزم باید برمیگشتم به شهر دانشجویی . تازه برام تعیین کرده بودند که یک ماه جراحی اعصاب بیمارستان ف هم باید بگذرونم . جالب اینجاست که توی خواب حس بدی نداشتم .

وای که چقدر دلم برای حال و هوای اونجا تنگ شده . 7 – 8 سال از بهترین سالهای زندگی را در اونجا گذروندم ، بزرگ شدم ، خندیدم ، گریستم و زندگی کردم . به یاد نادر ابراهیمی در : بار دیگر شهری که دوست میداشتم .....

  

شهر ، آواز نیست که رهگذری به یاد بیاورد ، بخواند و بعد فراموش کند .

هیچ کس شهری را بی دلیل نفرین نخواهد کرد .

هیچ کس را نخواهی یافت که راست بگوید که شهرم را نمی شناسم .

انسان ، خاک را تقدیس می کند .

انسان در خاک می روید چون گیاه و در خاک می میرد .

اکر عمر دوباره داشتم ...

البته آب ریخته را نتوان به کوزه باز گرداند، اما قانونى هم تدوین نشده که فکرش را منع کرده باشد.

اگر عمر دوباره داشتم، مى‌کوشیدم اشتباهات بیشترى مرتکب شوم. همه چیز را آسان مى‌گرفتم. از آنچه در عمر اولم بودم ابله‌تر مى‌شدم. فقط شمارى اندک از رویدادهاى جهان را جدى مى‌گرفتم. اهمیت کمترى به بهداشت مى‌دادم. به مسافرت بیشتر مى‌رفتم. از کوه‌هاى بیشترى بالا مى‌رفتم و در رودخانه‌هاى بیشترى شنا مى‌کردم. بستنى بیشتر مى‌خوردم و اسفناج کمتر. مشکلات واقعى بیشترى مى‌داشتم و مشکلات واهى کمترى. آخر، ببینید، من از آن آدم‌هایى بوده‌ام که بسیار مُحتاطانه و خیلى عاقلانه زندگى کرده‌ام، ساعت به ساعت، روز به روز. اوه، البته من هم لحظاتِ سرخوشى داشته‌ام. اما اگر عمر دوباره داشتم از این لحظاتِ خوشى بیشتر مى‌داشتم. من هرگز جایى بدون یک دَماسنج، یک شیشه داروى قرقره، یک پالتوى بارانى و یک چتر نجات نمى‌روم. اگر عمر دوباره داشتم، سبک‌تر سفر مى‌کردم.

اگر عمر دوباره داشتم، وقتِ بهار زودتر پا برهنه راه مى‌رفتم و وقتِ خزان دیرتر به این لذت خاتمه مى‌دادم. از مدرسه بیشتر جیم می شدم. گلوله‌هاى کاغذى بیشترى به معلم هایم پرتاب مى‌کردم. سگ هاى بیشترى به خانه مى‌آوردم. دیرتر به رختخواب مى‌رفتم و مى‌خوابیدم. بیشتر عاشق مى‌شدم. به ماهیگیرى بیشتر مى‌رفتم. پایکوبى و دست افشانى بیشتر مى‌کردم. سوار چرخ و فلک بیشتر مى‌شدم. به سیرک بیشتر مى‌رفتم.

در روزگارى که تقریباً همگان وقت و عمرشان را وقفِ بررسى وخامت اوضاع مى‌کنند، من بر پا مى‌شدم و به ستایش سهل و آسان‌تر گرفتن اوضاع مى‌پرداختم. زیرا من با ویل دورانت موافقم که مى‌گوید:

"شادى از خرد عاقل‌تر است." 

                                              دان هرالد       

    

راستی شما اگر عمر دوباره داشتید چه میکردید ؟

خوش شانس به این میگن !

وقتی استاجر بودیم معروف بودم . یادمه روزهایی که عصرش کلاس داشتیم ، بچه ها ، اعم از دختر و پسر یکی یکی میومدند و ازم میپرسیدند که عصر میرم کلاس یا نه . اگه میرفتم حضور غیاب نمیشد ولی اگه غیبت میکردم صد در صد هر کسی که غایب بود غیبت میخورد . این بود که همه با توجه به تصمیم من برای عصر تصمیم میگرفتند . به بیان دیگه یا جای من بود یا جای کسانی که میخواستند جیم بزنند !!!  

این بد شانسی هنوز هم با منه . طرحم پزشک خانواده ۳۰ روزه است با مرخصی دو روز و نیم در ماه . این مرخصی برای ما که خانه مان از محل طرح کلی فاصله داره اصلا کفاف نمیده . اینه که همه کسانی که اونجا هستند کارهای درمانگاه و خانه های بهداشت را فشرده انجام میدهند که بیشتر از مرخصیشون جیم بزنند و کسی هم نمیفهمه . هر وقت که ش ( پزشک همکارم ) نیست هیچ اثری از مسوولان شبکه هم نیست . وقتی که من میرم مرخصی حتما یک خبرهایی میشه . چهار شنبه ۱۲ آبان از محل طرح خارج شدم . جمعه شب یکی از مسوولین شبکه باهام تماس گرفت : شما دو نفرتون هستید ؟ براش توضیح دادم که با ۲ روز مرخصی برای یک هفته از روستا خارج شدم !!!! آدم خوبیه و پایه خلافهامونه . چیزی نگفت .  روز شنبه رییس شبکه زنگ زد که داره میاد روستا ! گفتم : تشریف بیارید اما من نیستم ! روز دوشنبه معاون شبکه زنگ زد که : مرخصی نیستید که ؟ درمانگاه شهری پزشک نداره میخواهیم کمکی بفرستیم ! امروز هم از حراست استان برای سرکشی رفته اند درمانگاه !  

تازه دو هفته پیش ش رفته بود خانه ، طوفان شدیدی اتفاق افتاد و تمام تلفنها قطع شد . از شبکه هر چی به موبایل من زنگ زده بودند میگفت خاموش است . به ش زنگ زده بودند و اعتراض که خانم دکتر چرا خاموش کرده ؟ کجاست ؟!!!

اندر احوالات بیماران روستا

مردم روستا ناآگاهند . هر چی خودتو خفه کنی که براشون یه توضیح اضافی دارویی بدی نمیپذیرند . وای به روزی که آمپول بخوان و نیاز هم نداشته باشند . حالا آمپول که سهله ، مریض داشتم ۲۶ ساله ، میگفت نمیتونم قرص بخورم شربت بنویس !! همه داروهاشو شربت دادم !  معمولا هم از هر پزشکی انتظار معجزه دارند . امروز سرما خورده و میاد دکتر ، اگه تا فردا همه علایم رفع شد که هیچ . وگرنه باز میاد . حالا این دکتر رفتن ازهمون دکتر به خودش ، عمومی به عمومی ، عمومی به متخصص و متخصص به عمومی متغیره . انقدر مراجعه میکنند تا بالاخره دوره بیماری طی میشه !!!! چند روز پیش یکی از بیماران گرامی اعتراف کرد که دفترچه بچه اش با یکبار اسهال تمام شده !!!! تصور کنید ؟!!!!

پریروز یه مریض داشتم که با همه اینها فرق داشت . مادر مریض خیلی مرتب بود و بچه هم همینطور . خواستم مثل همیشه بچه را وزن کنم مادرش گفت : نمیخواد وزن کنید . ۲۰ کیلوئه . پرسیدم دیروز بردی خانه بهداشت ؟ گفت : نه ، توی خونه ترازو دارم . من هم که قیافه ام اینجوری شده بود  تشویقش کردم . اونم شروع کرد که دارویی که برای شکم پیچ بچه ها خوب باشه چیه که اگه مشکل داشت بدم بهش و خودم توی خونه هیوسین ، رانیتیدین ، بروفن ، متوکلوپرامید و ... دارم اگه مشکلی داشتم میخورم تا بعد که مطمئنم دکتر هست میام دکتر . پرسبدم شاغلی ؟ گفت نه . تا کلاس پنجم خوندم . ۷ تا بچه دارم . دختر بزرگم لیسانسه . دختر بعدیم هم پیش دانشگاهی تجربیه . بهشون هر قدر بتونم کمک میکنم .    خیلی خوشم اومد . تا تونستم تشویقش کردم . اما خودمانیم ، چقدر آدمها میتوانند استعداد رشد داشته باشند .

تولد

  

   

                       

                      

 

      

       

                    تولدم       مبارک 

      

   

غذا

 خانمیه 2 – 3 سال از من بزرگتر . از سر تا پاش مشکل داره . دایم هم داره غر میزنه . یه دفعه نگاهش میفته به چسبهای روی انگشتان دستم . میپرسه چرا چسب ازدی ؟ با چی زخم اشده ؟ میگم : رنده . میگه مگه خودت غذا درست اکنی ؟ خنده ام میگیره : خوب پس کی برام درست کنه ؟ با فیافه حق به جانب میگه : خوب شوهرت !!!!!! بعد از کلی اصرار من که شوهر ندارم و انکار اون که مگه میشه بالاخره به این نتیجه میرسه که میخواد بیاد خواستگاریم !!!!!!!!! به زحمت بیرونش کردم . ولی خودمونیم ، تازه فهمیدم که وظیفه غذا پختن برای من به عهده  شوهرمه !!! 

    

یکی از اهالی روستا d/c شده . میگن گاستروانتریت داشته . ۷۰٪ بیمارهامون گاسترو انتریتند . فرستادم تحقیق کنند . میترسم وبا شایع شه . یه مورد مشکوک داشتم .