ایراندخت

دختری از ایران زمینم ، در پی بهبود آدمی ...

ایراندخت

دختری از ایران زمینم ، در پی بهبود آدمی ...

منِ این روزها

  

باید خودم را ببرم خانه 

باید ببرم صورتش را بشویم  

ببرم دراز بکشد 

دلداریش بدهم که فکر نکند 

بگویم که میگذرد که غصه نخورد

باید خودم را ببرم بخوابد 

« من » خسته است 

                      

                        علیرضا روشن

امید

 

 

یک فروشگاه عطر بود . دوران دانشجویی هر وقت دلمان میگرفت یا هوای بوی خوش میکرد به آنجا میرفتیم . فروشنده مرد جوانی بود که با سلایق تک تک ما آشنا بود . اصلا با نگاه کردن به چهره ما عطرهایی را که بپسندیم جلویمان میگذاشت . و ما از رایحه های خوشی که در برابرمان قرار میداد سرمست میشدیم . در نهایت عطری میخریدیم و بیرون می آمدیم ، در حالیکه کاغذهای تستر را همراه داشتیم و شاید حتی تا یکی دو هفته از بوی آنها لذت میبردیم . آخرین عطری که از فروشگاه امید خریدم intrusion بود . همان روز شماره موبایلم را گرفت که اگر در قرعه کشی فروشگاه برنده شدم اطلاع دهد . از آن زمان برای تمامی مناسبتها پیامک تبلیغاتی میفرستد که در یک جمله مشترکند : مقدمتان عطرباران .   و من از پیامکهای گالری عطر امید میفهمم که روز مادر شده است ، یا روز پدر ، یا ولنتاین و یا سپندارمزگان .  

    

دوستان ، سپندارمزگان بر شما خجسته ، هر روزتان پر از عشق و امید

فقر مادی یا فقر انسانیت ؟

      

    

امروز با سرپرست پزشک قانونی شهر صحبت میکردم . از ماجرای قتل کسی پرسیدم که از آشنایانمان بود . مردی ۸۷ ساله ، موقر ، خیرخواه و باشخصیت که زمانی که کسی برای تحصیلات ارزشی قایل نبود فوق لیسانس شیمی اش را گرفته بود . سالها دبیر دبیرستانهای شهر بود و بعد از بازنشستگی باغی خریده بود و در آن ساکن شده بود . حدود یک ماه پیش ، شبانه عده ای به باغش میروند و بعد از کشتن سگهایش ، او را نیز میکشند . خفه اش میکنند . به همین سادگی . نه قاتلی دستگیر شده و نه پیگیریی از طرف نیروی انتظامی و دستگاه قضایی صورت گرفته . تمام . پرونده فراموش شده است .... 

خانم دکتر خبر دیگری نیز داشت . چندی پیش تعدادی دزد گلوی زن جوانی را به جرم به دست داشتن النگو آنقدر فشار داده بودند که چشم هایش نیز پر از پتشی شده است . خوشبختانه زنده مانده است . اما این پرونده هم به جایی نرسیده .  

نمیدانم چطور هنوز جرات میکنم در خیابان راه بروم .   

living happily ever after

     

 

در کودکی کارتونهای والت دیزنی را میدیدیم . کارتونهایی در همه اشان یک سری آدمهای خوب بودند و یک سری آدمهای بد . و آن آدمهای خوب همیشه پیروز میشدند . عشق ، درستکاری ، امید ، محبت ، راستگویی ، وفاداری ، سادگی ، اعتماد .... اینها چیزهایی بودند که ارزش شناخته میشدند . در عوض ، جادوگرها ریاکار بودند و دروغگو ، بدجنس و خبیث . و در نهایت برد و خوشبختی از آنِ آنهایی بود که ساده و بی شیله پیله بودند . دل میباختند . صبور بودند و حتی در برابر بدیها نیکی میکردند . در پایان هر کارتون ، راوی داستان یک جمله را نقل میکرد : 

 and they lived happily ever after 

همیشه  احساس میکردم اینها افسانه است . مگر میشود سرنوشت زندگی کسی happily ever after باشد . اصلا زندگی که تمامش شادی و تفاهم و خوشبختی باشد یکنواخت میشود . آدم را خسته میکند و بهانه گیر . طبیعت آدم است که از خوشبختی دایمی هم دلش بگیرد . حوصله اش سر برود . و این زندگی شاد بی دغدغه با سرشت آدمها نمیخواند . بهشت هم اگر فقط خوشی باشد دل آدم را میزند . 

اما به تازگی درک کرده ام زندگی happilly ever after این نیست که هیچ اختلافی نباشد ، هیچ دعوایی پیش نیاید ، هیچ غصه ای نداشته باشی ...  بلکه این است که بتوانی با قلبی که سرشار از پاکی و روشنایی است ، با محبت ، صداقت ، امید ، اعتماد و تمام صفات خوبی که قهرمانان داستان های بچگیمان داشتند ، از سختیهای زندگی عبور کنی . و در تمام لحظات سخت به خاطر داشته باشی که آدم خوب قرار است happily ever after زندگی کند .  

   

طرح نوشت

 

  

 

خانم و آقایی با کودک 3 ساله شان وارد میشوند . اول تشکر میکنند که دارویی که بهشان داده ام معجزه کرده و از دیروز که برای فرزندشان درمان را شروع کرده اند ، زخمش خیلی بهتر شده است . میخواهم که زخم را ببینم . زرد زخم است . میپرسند : نمیخواهد دوباره دارو برایش بگیریم ؟   

در جواب من که : نه . یک شیشه کافیست .  میگویند : آخر در حال تمام شدن است .    

تعجب میکنم : مگر چقدر بهش داده اید ؟  

جواب میدهند : هر 6 ساعت 5 قاشق 

شوکه میشوم : چرا اینقدر زیاد ؟؟؟؟؟؟؟  

خوشبختانه دارو را همراه آورده اند . روی جعبه دارو را نگاه میکنم . نوشته شده هر 6 ساعت 5 قاشق !! وحشت میکنم از اینکه اینقدر گیج بوده ام و اینطور دستور دارو را نوشته ام . دفترچه بچه را میگیرم و نگاه میکنم . اثر نسخه ام باقیمانده است : سفالکسین ... هر 6 ساعت 5 سی سی 

به داروخانه میروم و از مسوولش میخواهم نسخه و نوشته روی دارو را تطابق دهد . شرمنده میشود .  

به خانواده بیمار توضیح میدهم که اشتباه شده و بهتر است دیگر دارو را به کودکشان ندهند .   

پدر بچه میخندد : شانس آوردیم دارو ایرانی بود . وگرنه معلوم نبود بچه مان تا الان مرده بود یا نه ! 

و من فکر میکنم که واقعا شانس آوردیم ...

 

تبارک الله احسن الخالقین

  

   

 

   

    

   

  

 

     

ژاپن ، اقاقیا

آییی انسان...

   

هر وقت که خانم « ر » وارد درمانگاه میشود دلم به درد می آید . آنقدر که مظلوم است و آنقدر که بیچاره است . اما امروز ، با وجودیکه باز هم دلم به حالش سوخت ، شاد شدم که هنوز انسانهای بیدار و با وجدان وجود دارند . هنوز هستند کسانی که وقتی چنین بیماری را ببینند ، حاضر باشند دست در جیب کنند . که برایش داروهایش را بخرند . و حتی برای اینکه غرورش شکسته نشود ، مبلغی را پنهانی به پزشک بدهند و بروند . که حتی نفهمد چه کسی این پول را داده است . و این ها کم نیستند . 

خوشحالم . هنوز انسانیت نمرده است . 

آچار فرانسه

خوب است که آدم توانا باشد . اینکه افرادی به توانایی های تو ایمان داشته باشند خیلی لذت بخش است . باعث میشود خودت هم اعتماد به نفس پیدا کنی . احساس میکنی کاری نیست که نتوانی از پسش بر بیایی . فقط یک جای کار مشکل پیدا میکند ، اینکه همه جا باید در صحنه حضور داشته باشی ! و آنوقت از کارهای اصلی خودت هم میمانی ...

سبز و همیشه سبز !

    

   

به مقطع جدیدی از زندگی پا گذاشته ام .  

قرار است زندگی با تمام شادیهایش در مقابلم باشد .  

قرار است طعم تمام پیروزیهایی که انتظار دارم را بچشم .  

قرار است بهترین آنچه میتوانم باشم . 

قرار است پایدار باشم ، شادمان و بالنده . 

     

تاکید میکنم : اینکه توی پست قبل حرف از پیری زده ام منظور فقط عدده ! اصلا هم پیر نشده ام ! خیلی هم جوان و شادم . اصلا جوان چیست ؟! کودکی بیش نیستم . کودکی پر از آرزوهای بزرگ ... 

زادروزمان خجسته !

       

   

راستی راستی پیر شدیم ها !

بر لب جوی نشین و گذر عمر ببین

 

   

از جلوی در ورزشگاه رد میشوم . نگاهم می افتد به سوپری رو به روی ورزشگاه . وسوسه میشوم بروم و لواشک بخرم . مثل قدیمها . توی سوپری خانم مسنی نشسته . لواشکها را که برایم می آورد ، از آقای مسنی میپرسم که قدیمها توی این مغازه مینشست : دبیرستانی بودیم . می آمدیم برای ورزش اینجا . همیشه ازشون لواشک میخریدیم .  میگوید : خدا رحمتش کنه . هفت هشت سالی میشه که عمرش را داده به شما .  

دلم میگیرد . حساب میکنم ، از ان خاطرات روشن ۱۳ ۱۲ سال گذشته .  

پیر شدیم .

در نا امیدی بسی امید است ...

بعضی وقتها یک اتفاقاتی می افتد توی زندگی که شیرین است . آنقدر شیرین و دلچسب که میترسی تمام شود .  

بعضی وقتها انتظاری که داری از زندگی انتظار زیادی نیست . یک دفعه طوری میشود که انتظارت را از خودت چند برابر میکند .  

بعضی وقتها از بعضی ها که خیلی عزیزند برایت ضربه میخوری . آنوقت یکهو یکی پیدا میشود که چنان لطفهایی میکند به تو  ... 

بعضی وقتها از شانس بدت حالت بد میشود . آنوقت توی همین شرایط ، انگار خدا سر میرسد فقط برای اینکه بگوید به تو که تنهایت نگذاشته .