ایراندخت

دختری از ایران زمینم ، در پی بهبود آدمی ...

ایراندخت

دختری از ایران زمینم ، در پی بهبود آدمی ...

پرستاری و پزشکی

چند روز پیش یکی از آشنایان را دیدم . از وضعیت طرحم پرسید که گفتم هنوز تزم هم مونده !!! گفت : چقدر حقوق شما پزشکیا کمه . من به دخترم گفتم به هیچ وجه فکر پزشکی نباشه . بزنه پرستاری . هم ارزشش بیشتره !!!! هم حقوقشون !!!!

سفر پر ماجرا

مدتی که از اینترنت دور بودم با چند نفر از دوستان یه سفر توپ داشتیم که من رو از نوشتن باز داشته بود .

مدتی بود که میخواستم به مناسبت تمام شدن روزهای تحصیلم  یک سفر دسته جمعی رو ترتیب بدم . با برنامه ریزی هایی که انجام دادیم بیشترین تعداد دوستان بین 17 تا 24 مهر off بودند . این شد که روز جمعه 17 مهر 88 سفر شمال به یاد ماندنی ما 5 نفر ( من ، آرا ، بازباران ، ر و ک ) آغاز شد . بچه ها از شهر های مختلف خودشون رو به شهر محل تحصیل رسوندند تا تور رو از اونجا آغاز کنیم . عصر روز جمعه همه وسایل رو جمع کردیم و با قطار راهی تهران شدیم . از لحظه ورود به کوپه همگی شروع کردیم به صلوات فرستادن و نذر کردن که شاید خدا دلش برامون  بسوزه و هم کوپه ای نداشته باشیم . هنوز صلوات دهم رو نفرستاده بودیم که از بخت بد یه خانم خوش سر و زبون وارد کوپه شد . ما هم که خانم دکتر های مودب ...! به خاطر خانم هم کوپه ای مجبور شدیم زود تخت ها رو آماده کنیم اما ادبمون مانع از این نشد که به تلفن خواهر ر ، راهکارهای خواهر من برای بیهوش کردن خانم هم کوپه ای !!! ، چراغ خواب پرنور کوپه که برای خاموش کردنش ک ده ها بار رقص نور ایجاد کرد و آخرش هم خاموش نشد ، عکسهایی که با حرکات آکروبات گرفته میشد و خیلی چیزهای دیگر نخندیم . با این حال شب اول زود گذشت .

صبح روز شنبه به تهران رسیدیم . همه خواب آلود بودند و من همچنان به دلیل سوخت هسته ای پر انرژی !!! ساعت 8:50 صبح  با قطار تهران – ساری در کوپه ای اختصاصی  عازم شمال شدیم . توی قطار ک و آرا از خستگی بیهوش شدند . من و ر با mp3player من مشغول شدیم و باز باران با mp3player  خودش . هر کدام برای دیگری شعر خودمون رو میخواندیم . با سر و صدای ما ک و آرا بیدار شدند و شیطنت همگانی شد .

 از لحظه ای که وارد رشته کوههای البرز شدیم مناظر فوق العاده ای در مقابل ما خودنمایی میکرد .وارد تونلهای متعددی میشدیم و به محض خروج از تونل  در مقابل جنگلهای سبز و زرد و قرمز را میدیدیم . همه سرها مون رو از کوپه بیرون برده بودیم و از هیجان فریاد میزدیم . قطار دقیقا از میان جنگلها میگذشت . یکی از زیباترین مناظر طبیعت بود که تا این لحظه دیده ام . ساعت 3:30 بعد از ظهر به قائمشهر رسیدیم . اونجا دو تا تاکسی گرفتیم و به سمت خزرشهر حرکت کردیم . در خزرشهر یه ویلای دو اتاق خوابه چوبی با تمام امکانات انتظارمون رو میکشید . ویلای 944 . به  محض ورود وسایل رو پهن کردیم و بعد از حمام ، کمی استراحت و خرید به ساحل رفتیم .

روزهای شیرینی بود . دریا آرام و هوا خوب بود . خزرشهر در حدی خلوت بود که گاهی فکر میکردیم  تنها ساکنین آنجا ما 5 نفریم . روزها را کنار دریا و با شنا ، بازی با موجها و بازی با ماسه های ساحل میکذراندیم . ک که خودش را دفن کرد ! عینک بازباران و لنزهایش در دریا گم شد و من دیگه نمیتونستم لنزهایش رو هم پیدا کنم !! ر پیش همه امون لو رفت و آرا که سوژه تلفنیمون بود ! من هم که زود میرفتم سر اصل مطلب و ....!  2 بار هم قایق سواری کردیم . عصر را به شوخی و شیطنت در ویلا و شب باز هم ساحل . در راه برگشتن از ساحل هم که میزدیم و میرقصیدیم تا ویلا . چقدر حسرت خوردیم که شب آخر خزرشهر شلوغ شد و دیکر نمیشد خواند و رقصید . یک روز هم به بابلسر رفتیم و در بازارش گشتیم . البته دردناکترین واقعه سفرمون قهر و دعوای ک بود که زود ترکمون کرد و نامه نوشت : خداحافظ تا قیامت .

چهارشنبه حدود 11 صبح بعد از یه خداحافظی دردناک از دریا به ساری رفتیم : خانه مادر آرا . خیلی خوش گذشت . خیلی محبت کردند . پذیرایی مفصل و بعد هم  پارک تجن . باز هم خانه و باز هم پذیرایی مفصل و ایستگاه راه آهن : قطار تهران . این بار هم کوپه ای ها رو با اشاره و احترام و به کمک گارسون (!!!) بیرون کردیم . و تا تهران خندیدیم . به ر و بازباران که باز هم کل اندازی داشتند و بازباران که میخواست خودش و نظرات مرتبط را اثبات کند و تلفنهایی که برای سرکار گذاشتن همدیگر به هم میزدیم و آنتنی که میرفت و من که پیش بینی میکردم : داره می آد !! در تهران بازباران و آرا از من و ر جدا شدند . ما به دنبال خرید و اونها به دنبال استراحت ! البته بماند که بازباران لحظه به لحظه با ما تماس میگرفت تا یه وقت از ما عقب نمونه !!! بعدازظهر پنجشنبه رو  باز پیش آرا رفتیم و شب سفر آخرمون انجام شد . بازگشت به شهر محل تحصیل . پنجشنبه 23 مهر 88 .

سفر خوبی بود . فکر میکنم به همه جز ک خوش گذشت . البته فکر میکنم خودش خرابش کرد . هم برای ما و هم برای خودش . اما با این حال از این سفر لذت بردیم . جای همه دوستانی که نتونستند بیایند خالی .

این پست بیشتر یه خاطره است که توش به طور اجمالی سفر شمالمون رو توصیف کردم . امیدوارم اگه حوصله داشتید و خوندیدش حوصله اتون رو سر نبرده باشه .