توی بخش نورولوژی یه مریض داشتیم که اسمش اقدس بود . خودم خوابونده بودمش . 10 روزی بستری بود . stroke in evolution بود . اول که اومده بود خیلی اوضاعش وخیم نبود ولی روز به روز بدتر میشد . همراه هاش هم ولش کرده بودند و رفته بودند . این بود که اقدس خانم به هم اتاقیهاش هی غر میزد و همه رو عاجز کرده بود . دکتر ر هم به خاطر دل رحیمش نگهش داشته بود که کاملا سالم به خانواده تحویلش بده !
روز آخر بخش میخواستم از یکی از اینترنها یه سوال بپرسم . بالای سر اقدس بود . عجله داشتم
. اقدس هم تا منو دید شروع کرد به حرف زدن باهام . دیس آرتری داشت . من که متوجه نمیشدم چی میگه
. فقط میفهمیدم میخواد یه چیزی براش بیارم . منم که مهربون
! با لحن پر محبتی هی میگفتم : باشه الان میگم بیارن واست
! دیدم با تعجب نگاهم میکنه
. دوباره حرفشو تکرار کرد . باز هم اصرار کردم که باشه باشه
صبر کن ، میارن واست !
یه ساعتی که گذشت تازه فهمیدیم بیچاره کاغذ میخواسته که وصیت نامه بنویسه !
امروز اول بخش قلبم بود . افتادم با دکتر ر مدیر گروه سابق قلب که از همه نظر ترسناکه !!!!!!!!! منظم ترین آدمیه که توی دانشگاه ماست . سر ساعت 7 صبح راند رو شروع میکنه . باید ساعت 6:30 بخش باشم .
اونم من که ساعت 8 به زور بیدار میشم !
تازه دکتر داوود هم رزیدنتمه . از روز اول استجرها که ازش سوال میکردن رو فرستاده سراغ من که از خانم دکتر بپرسید ! مسوولتون اونه .
از پسش بر میام ، نه ؟
من خوب میدانم که زندگی ، یکسر ، صحنه بازی است ؛
من خوب میدانم .
اما بدان که همه کس برای بازیهای حقیر آفریده نشده است .
مرا به بازی کوچک شکست خوردگی مکشان .
مگذار که زمان پشیمانی بیافریند .
به زندگی بیندیش با میدانگاهی پهناور و نامحدود
به زندگی بیندیش که میخواهد باز ، بازیگرانش را با دست خویش انتخاب کند .
به روزهای پر اندوهی بیندیش که تسلیم شدگی را نفرین خواهی کرد .
به روزهایی که هزار نفرین ، حتی لحظه ای را باز نمیگرداند .
در تمام لحظه هایی که تو میدانی ، میشناسی و خواهی شناخت ،
به یاد داشته باش که روزها و لحظه ها هیچگاه باز نمیگردند .
به زمان بیندیش و شبیخون ظالمانه زمان .
*نادر ابراهیمی
امروز خانم دکتر حرف جالبی زد :
پرستارها کارشون از ما خیلی سخت تره . بیچاره ها همه اش باید بیخ دل مریض باشن . نق نقهای مریضها رو گوش بدن . به همه سازش برقصن . آخرش هم مریض از کسی که تشکر میکنه پزشکه .
چیزی خوفناک تر از تکیه گاه نیست .
ذلت ٬
رایگان ترین هدیه هر پناهیست که می توان جست .
* نادر ابراهیمی
دکتر ص استریت دانشگاه خودمون بود . حتی یکی از کشیکهاشو هم نمیداد . باباش اتندمون بود و در نتیجه پارتی آقا کلفت !حالا سال اولو باید توی بخش داخلی بدوه ! چند روز پیش توی اورژانس دیدمش . احوال کشیکشو پرسیدم . گفت دارم میمیرم . گفتم عادت نداری !!!!!!
بیچاره با درد فراوانی گفت : بعد از ۳ ماه دیگه عادت کردم .
دیروز از اورژانس زنگ زدند که یه مشاوره داری . وقتی رفتم پرستار گفت مریض هایپو گلایسمیه . Bs=48 . پرسیدم پس واسه چی مشاوره دادن ؟ گفت: دکتر ص داده . چون خودشو خیس کرده . رفتم بالای سر مریض . دیدم سر حال نشسته . پرسیدم : خوبی مادر ؟ جاییت درد نمیکنه ؟ دست و پاهاتو میتونی حرکت بدی ؟ زورت کم نشده ؟ زبونت سنگین نشده ؟ نرمال نرمال بود . معاینه اش کردم . هیچ نکته مثبتی نداشت . پرسیدم چی شد که بیحال شدی ؟ میگه : "دیشب هی عرق میکردم . امروز صبح که انسولینمو زدم کم کم ضعف کردم ."از علایم تشنج پرسیدم چیزی نداشت . گفتم : خودتو خیس نکردی ؟ گفت : "هان ! انقدر عرق کردم نگاه کنید ، لباسهام خیس خیس شده !"
جالبه که وقتی از اینترن داخلی پرسیدم اندیکاسیون این مشاوره چی بود با خنده و عجز نگاهم میکنه و میگه : احتمالا بیکار نبودن تو !
همکلاسی سابق ؛ ایرادت اینه که مریض ندیدی . کم کم راه میفتی !
از ۲ روز پیش بچه ها گیر داده اند که دکتر ( ر ) ٬ مدیر گروه بخش نورولوژی ٬ خیلی دوستم داره و فقط به من به چشم اینترنش نگاه میکنه . دیروز روتیشن بود و من میتونم یگم از شر دکتر ( ر ) عزیز خلاص شدم و افتادم با دکتر ( آ )
. بچه ها همچنان به این علاقه شدید دکتر اصرار میورزیدند و ما هم هی انکار میکردیم !!!!!!
تا اینکه امروز وقتی دکتر داشت راند میکرد وسوسه شدم برم سر راندش . نمیدونید نیشش چطوری تا بناگوشش باز شد !
س میگه نگفتم فقط تو رو میخواد ! تا تو اومدی سر حال اومد !
ما که چیزی نگفتیم . ولی خوب ٬ دکتر هم فقط یه ذره از ارزشهای وجودیمونو درک کرده !
فرصتی برای بخشیدن ٬ فرصتی برای از یاد بردن...
این مهلتی ست که از دست خواهی داد.
ما ٬
فرصت های گریزنده را چون قاصدک ها به دست باد نشاندیم .
ما ٬
در «خفاخانه»های ضمیر خویش چیزی را پنهان نگاه داشتیم ؛
پنهان و سرسختانه نگاه داشتیم .
و روزی دانستیم
ـ و تو نیز خواهی دانست ـ
که زمان ٬ جاودان بودن همه چیز را نفی میکند .
پوسیدگی بر هر آنچه پنهان شده است دست می یابد ؛
و افسوس به جای می ماند .
دیشب یکی رو کشتیم .
ساعت ۱۱:۴۰ شب از بخش زنگ زدن که تخت ۱۵ تنفسش مشکل داره . مریض سکته مغزی (ICH ) کرده بود . انسداد مری هم داشت . از 14/10 خوابیده بود . میدونستم شرایطش اصلا خوب نیست . به بچه ها گفتم احتمالا کد داریم . رفتم بالا .
مریض دیسترس شدید تنفسی داشت . تعداد تنفس 34 تا . تب 39 درجه آگزیلاری . و GCS = 4 . فشارش هم که از 90/140 رسیده بود به فشار سیستولی 50
. سمع ریه هم که خشونت صدا داشت خفن ! هول کردم
. زنگ زدم به رزیدنت داخلی سال 2 .
گفت کد اعلام کن . ما هم اعلام کد 44 کردیم
. ظرف 3 دقیقه همه اعضای کد ریختند توی بخش اعصاب
. خانم دکتر ( د ) هم بود .
بالای سر مریض که رفتند دیدند داره نفس میکشه . خانم دکتر گفتند این که کد نمیخواد .
من هم گفتم دکتر ( م ) گفتند کد بزنیم .
همه اعضای کد راه افتادند که برن . خانم دکتر فرمودند یه ABG از مریض بگیرید . من هم بلافاصله سوپروایزرو گرفتم که : من که نمیتونم نبض اینو بگیرم . شما زحمتشو بکشید
. در نتیجه سوپر ماندگار شد .
در گیر غرولندهای خانم دکتر بودیم که این مریض کد نمیخواسته و ... که یه دفعه مریض آپنه کرد . سوپر بهم گفت بدو کد بزن . و من هم دویدم .
به محض اینکه همه اومدند دیدیم تنفس مریض برگشته !!!!
این دفعه دکتر ( م ) هم اومد . خانم دکتر هنوز غر میزد که این 88 سالشه . کد نمیخواسته و غیر از من ، سوپر ، اینترن داخلی و دکتر ( م ) که حرص میخوردیم
، همه خونسرد به مریض نگاه میکردند
. انگار منتظر بودند بمیره . من شروع کردم به آمبو دادن . دکتر ( م ) گوشی گذاشت و گفت مریض که قلب نداره
. خانم دکتر همپنان مقاومت میکرد : این چطوری نبض داره ولی قلب نداره ؟!!!
کم مونده بود دیگه از دستش سرمو اینجوری بزنم به دیوار
.
اینترن داخلی اومد آمبو رو از من گرفت و من هم مشفول ماساژ قلبی شدم . بقیه هم تلاش مذبوحانه ما رو نگاه میکردند
. بالاخره زحمت کشیدند با دستور دکتر ( م ) به مریض 2 ویال آدرنالین و 2 ویال آتروپین زدند
. پرستار کد هم یه دفعه دچار عذاب وجدان شد و چند باری به بیمار بدبخت شوک داد . اما قاعدتا بعد از این همه خونسردی ما مریض قرار نبود برگرده .
این وقایع واسه ما دیگه عادی شده . راحت مرگ بیمارهای بد حالو میبینیم . اما آیا این میتونه توجیهی برای بی تفاوتیهامون باشه ؟
لغتنامه :
GCS : میزان هوشیاری
کد 44 : رمزیه که وقتی مریضی داره به سمت مرگ میره اعلام میکنند . اعضاش هم شامل رزیدنت داخلی ، بیهوشی ، پرسنل اتاق عمل ، پرستار و.... هستند . _ به بیانی ناقوس مرگ !
ABG : گاز خون شریانی
امروز فکر میکردم توی این ایام چه شانسی دارم که همه اشو کشیکم . یه بار هم نمیتونم برم مراسم . صبح دیدم یه ذره خلوته . گفتم از فرصت استفاده کنم و یه زیارت عاشورا بخونم . زیارت عاشورام که داشت تموم میشد پامو گذاشتم زمین که چشمتون روز بد نبینه . چنان دردی توی پام حس کردم که باعث شد فوری برش دارم !
یه ساعتی گذشت و من خدا رو شکر میکردم که توی این فاصله مریض واسم نیومده . آخه با این پا چطور میرفتم سر مریض ؟! یه دفعه تلفن رنگ زد . من لی لی کنان رفتم و خدا خدا میکردم که منو نخوان . یه صدای نا آشنا از بخش ارتوپدی بود که گفت یکی از بیمارهای ترخیصیشون سر گیجه داره . ازم خواست که برم ببینمش .
بخش ارتوپدی توی این بیمارستان اینترن ندارند . صدای بچه ها در اومد که "بگو نه . به تو چه ؟" نمیدونم چی شد که دلم سوخت واسه مریض . اینا که اینترن نداشتند . کی مریضو میدید ؟
گفتم میام . اصلا یادم هم نبود که پامو از درد روی زمین هم نگذاشته ام ! گوشیو گذاشتم . پامو که روی زمین گذاشتم دیدم حتی یه ذره هم درد نداره .
موندم توی حکمت این بهبود ناگهانی . خدا خیلی بزرگه نه ؟ با چه سرعتی رفتم این نور چشمی خدا رو ببینم .
خدایا چقدر بنده هاتو دوست داری . خدایا چقدر شرمنده اتم که این همه نافرمانی کرده ام . خدایا ببخشم .
السلام علی الحسین
و علی علی بن الحسین
و علی اولاد الحسین
و علی اصحاب الحسین
بعضی وقتها توی ساعتهایی که اورژانس شلوغ میشه کمبود امکانات بیداد میکنه . اورژانس ترکیده بود که یه مریض آوردند با کاهش سطح هوشیاری . آقای جوانی بود که میگفتند ناس خورده . GCS = 7 داشت . بیقرار بود . رفتم سراغ معاینه دقیقتر ! علایم حیاتی stable بود . سایز مردمکها میدریاز بود . به نور پاسخ نمیداد . رفلکسهاشو که میخواستم بگیرم دیدم چکش رفلکس نیست . یه کم دنبالش گشتم اما پیدا نشد که نشد . مونده بودم چی کار کنم . دیدم ذیغ وقته و نمیشه معطل کرد . یه دفعه فکری به ذهنم رسید . خوشحال دست به کار شدم
. با کمال خونسردی پای مریضو توی بغلم گرفتم و با کناره داخلی دستم محکم به زانوش ضربه زدم . اون یکی پاش و دستهاش هم به همین ترتیب . رفلکسهاش سریع بود . داشتم نتم رو میگذاشتم که متوجه نگاههای متعجب همراهان بیمار شدم
. تازه اون وقت بود که فهمیدم چه روش مبتکرانه ای به کار برده ام !!!
پ.ن : ناس ماده ایه که از ترکیبات آهک درست میشه . افغانیها زیر زبونشون میگذارند تا خود بخود جذب شه . راستش ترکیب دقیقشو خودم هم نمیدونم !!!!!!!